شادمانی»مان دم محرم حسین(ع) تمام شد
نام «مهدی شادمانی» امروز تیتر یک بسیاری از رسانهها شد. شاید خیلیها او را نشناسند. شادمانی خبرنگار ورزشی چندین روزنامه ورزشی بود که با علاقه و تلاش وصفناشدنی در نشریات مختلف قلم میزد.
او هم مثل همه ما زندگی عادی روزمره خود را داشت که یک غده سرزده همهچیز را به هم ریخت. او خیلی ناگهانی به سرطان پا مبتلا شده بود. چیزی که همه اطرافیان او را به وحشت انداخت درحالی که خودش جور دیگری با سرنوشتش بازی کرد.
در حالی که همه تصورشان بر این بود که او علیرغم اینکه در اوج جوانی به سر میبرد، در نهایت تا 6 ماه دیگر بیشتر زنده نخواهد بود و اصطلاحا دکترها جوابش کرده بودند اما او با سرسختی از همان ابتدا به خودش قول داد که اینبار او برای بیماری نسخه بپیچد.
روزها و شبهای بسیاری بر زنده یاد مهدی شادمانی گذشت.کسی که شیفته اباعبداللهالحسین (ع) بود و این عشق برکسی پوشیده نبود. او با استعانت از سیدالشهدا قدم به راه مبارزهای سخت با بیماریاش گذاشت و در این مسیر خود را به خداوند سپرد تا هرآنچه برایش بهترین است، رقم بخورد.
در نهایت او امروز در سن 37 سالگی و در آستانه محرم تسلیم رضای دوست شد و جان به جان آفرین سپرد.
امروز بسیاری از کسانی که او را میشناختند بهت زده شدند. او اسطورهای کمپیدا از افرادی بود که روحشان به زخم بیماری صیقل خورده بود و درونشان تنها خدا پیدا بود.
همسرش که در تمام این سالها پروانهوار گردش گشته بود امروز درباره رفتنش نوشت: شادمانیمان دم رفتن حسین(ع) تمام شد.
او اما دوستان و رفقای بسیاری هم داشت که یکی از آنها «سیدمرتضی فاطمی» روزنامهنگار، مجری و تهیهکننده تلویزیون است. وقتی قرار میشود درباره دوست دیرینهاش با صحبت کنیم، امتناع میکند، دلیلش را هم اینگونه بیان میکند که:«مهدی شادمانی رفقای بسیاری داشته که قطعا بسیاری از آنها از من به او نزدیکتر بودهاند.»
در نهایت گفتوگوی کوتاهی شکل میگیرد، مکثهای پیاپی و گاهی هم بغض چاشنی این گفتوگو است که در ادامه میخوانید:
-از دهه 80 با هم در رسانه کار میکردیم. در مجله «پنجره» به عنوان دبیر ورزشی با ما همکاری میکرد. پسر دوست داشتنی، مهربان و خونگرمی که همیشه حواسش به بچههای تحریریه بود. یک جاهایی با هم اتفاق نظر داشتیم و جاهایی هم پیش میآمد که اختلافهایی در اندیشهمان داشته باشیم که خیلی طبیعی است.
-مهدی بسیار صبور به حرفها گوش میکرد و دوست داشت که درباره مسائل به یک فهم برسد. تا اینکه خبر بیماریاش آمد و آن زمان همه میدانستند که دکترها نهایت 6 ماه بیشتر به زنده ماندنش امید ندارند. اما از وقتی خودش ماجرا را فهمید، خیلی سفت و محکم ایستاد و تمام عزمش را جزم کرد که از این سد عبور کند و بیماریاش را شکست بدهد. یک جاهایی به حدی به معجزه اعتقاد داشت و اینکه میتوانست از این موضوع رد بشود، شوکه میشدم از این همه یقین و باور و اگر ما جاهایی کم میآوردیم و ناامید میشدیم، او خودش به ما امید و روحیه میداد با اینکه حتی نمیتوانست روی تخت بیمارستان تکان بخورد.
-خیلی مواقع به من پیام خصوصی میداد و قسم میداد که تا زنده هستم جایی عنوان نشود. مثل کمکهای خیری که به بچههای محروم میکرد. این اواخر وضع بدی نداشت. نه اینکه خیلی مرفه باشد ولی اوضاع بدی نداشت. چندی پیش با من تماس گرفت و گفت پولی به دستم رسیده و میدانم که این پول مال من نیست و امانت دست من است. دوست دارم کل این پول خرج بچههای مدرسه شین آباد بشود و اصرار کرد که تا زنده هستم جایی گفته نشود. اگر هم بعد از مرگم گفتی، این را هم بگویی که این پول از خانم دو عالم به دستم رسیده است. چیزهایی میگفت که از فهم ما خارج شده بود. حدود یک هفته پیش او را دیدم و هر جملهاش یک تا دو روز ذهنت را درگیر میکرد از بس که شفاف شده بود و حجابهای مرسوم برایش برداشته شده بود.
-در رفاقت هم که بینظیر بود. او رفقای خیلی خوبی دارد و من همیشه فکر میکنم چه میشود که یک نفر این همه دوست و رفیق خوب دارد و پیدا میکند؟ قطعا خود آن فرد این انرژی را دارد که در بین اطرافیان هم اثر میکند. رفقایش برایش سنگ تمام گذاشتند. دم دوستان روزنامهنگارش گرم که مثل پروانه دور او میچرخدیدند و خالصانه و عاشقانه هم بود.
-جالب است که او اصلا ظلم به دیگران را برنمیتابید و حتما نسبت به آن واکنش نشان میداد. کلی از خاطرات خوبی میگفت که بدون اینکه کسی بشناسدش کلی به بچههای سیستان و بلوچستان کمک کرده بود.
میگفت اگر من از بیمارستان بیرون بیایم دیگر نمیروم توی تحریریه بنشینم. دست زن و بچه را میگیرم و به سیستان و بلوچستان میروم. آنقدر پیگیری میکنم تا تکلیف مردم آنجا روشن شود. دلش میخواست مصلح اجتماعی شود. میخواست برود به دل میدان و آنقدر پیگیری کند تا همه مشکلات حل شود.
- گفت سید من شدهام وسیلهای از سوی حضرت حق که برخی از طریق من خدا را بشناسند. من اینجا باید مریض میشدم و روی تخت میافتادم تا چیزی بنویسم و دیگران را به یاد خدا بیاورم. میگفت آتئیستی برایش پیام فرستاده که من که خدا را قبول ندارم ولی خوش به حالت چه خدایی داری و به این ارتباط غبطه میخورم.
-او عشق عجیب و غریبی به امام حسین(ع) و اهل بیت داشت و عاشق حضرت علیاکبر بود. پیش از این و قبل از مرگش از من خواسته بود و وصیت کرده بود که: «اگر زنده بودی و من نبودم، تشییع جنازهام بگو یک دم علمدار نیامد برایم بخوانند. خدا رو چه دیدی شاید علمدار اومد و مادربزرگوارشون هم اومد. این آرزومه.»
-خداکند که ما هم بتوانیم شبیه او بشویم که نمیشویم. خیلی خالص شده بود. من نزدیک یکسال است که پیام مهدی آتشم میزد. همهاش فکر میکردم که شاید من زودتر از او بروم و با خود فکر میکردم که او چه لحظهای خواهد رفت. وقتی ساعت دو و نیم نیمهشب خبر را شنیدم و بر سر کوبیدم پیش خود فکر کردم که باید شب اول ورودی محرم این وصیت را منتقل کنم و بسیار به هم ریختهام. این همه اتفاق نمیتواند به یکباره روی داده باشد... نوش جانش...
پایگاه خبری صنایع نیوز مصیبت وارده را به خانواده همکار ارجمند مرحوم شادمانی تسلیت عرض می نماید.